loading...

خــوابــ آلـوــدگی

جهان آلـوده ی خوابــ است و من در وهم خود بیـدار

بازدید : 412
چهارشنبه 9 ارديبهشت 1399 زمان : 3:22

هیچ چیز جلو‌دارت نبود. نه لحظه‌های خوش، نه آرامش، نه دریای مواج. تو مشغول به مردنت بودی. نه درختانی ک به زیرشان قدم می‌زدی، نه درختانی ک سایه سارت بودند. نه پزشکی ک بیم ـت می‌داد، نه پزشک جوان سپید مویی ک یک‌بار جانت را نجات داد. تو مشغول به مردنت بودی. هیچ چیز جلودارت نبود. نه پسرت، نه دخترت ک غذایت می‌داد و از تو باز، بچه‌ای ساخته بود. نه پسرت ک خیال می‌کرد تا ابد زنده خواهی ماند. نه بادی ک گریبانت را می‌جنباند. نه سکونی ک زمین گیرت کرده بود. نه کفش‌هایت ک سنگین‌تر می‌شد. نه چشم‌هایت ک به جلو نگاه نمی‌کردند. هیچ چیز جلودارت نبود. در اتاقت می‌نشستی و خیره به شهر، مشغول به مردنت بودی. می‌رفتی سر کار و می‌گذاشتی سرما بخزد لای لباس‌هایت. می‌گذاشتی خون بتراود لای جوراب‌هایت. رنگ صورتت پرید و صدایت دو رگه شد. بر عصایت یله می‌دادی و هیچ چیز جلودارت نبود. نه دوستانت ک نصیحتت می‌کردند. نه پسرت‌. نه دخترت ک می‌دید نحیف و نحیف‌تر می‌شوی. نه آه‌های خسته‌ ات. نه شش‌هایت ک آب انداخته بود. نه آستین‌هایت ک حامل درد دستهایت بود. هیچ چیز جلو‌دارت نبود. تو مشغول به مردنت بودی. وقتی ک با بچه‌ها بازی می‌کردی، مشغول به مردنت بودی. وقتی می‌نشستی و غذا می‌خوردی، وقتی شب، خیس از اشک از خواب پا می‌شدی و زار می‌زدی. مشغول به مردنت بودی. و هیچ چیز جلودارت نبود. نه گذشته. نه آینده با هوای خوش‌ ـش. نه منظره‌ی اتاقت‌، نه منظره‌ی حیاط گورستان. نه شهر. نه این شهر زشت با عمارت‌های چوبی ـش. نه شکست‌. نه توفیق. هیچ کاری نمی‌کردی فقط مشغول به مردنت بودی. ساعت را به گوشت می‌چسباندی و حس می‌کردی ک داری می‌افتی. بر تخت دراز می‌کشیدی. دست به سینه می‌شدی و خواب دنیای بی‌ تو را می‌دیدی. خواب فضای زیر درختان. خواب فضای توی اتاق. خواب فضایی ک حالا از تو خالی‌ست. و مشغول به مردنت بودی. و هیچ چیز جلودارت نبود. نه نفس کشیدن‌ ـت. نه زندگی‌ ـت. نه زندگی‌ای که می‌خواستی. نه زندگی‌ای ک داشتی. هیچ چیز جلودارت نبود. تو مشغول به مردنت بودی ..

دانلود رایگان فیلم مطرب
بازدید : 356
دوشنبه 3 فروردين 1399 زمان : 2:38

چشمانش را باز می‌کند و انگار پشت پلک‌هایش پلکِ دیگری باشد. تاریک است و مطلقا هیچ، معلوم نیست. دستانش را توی فضایی ک از ابعادش درکی ندارد دراز می‌کند و می‌خورد به تخته‌‌‌ای چوبی ک از هر طرف انگار او را گرفته است. این یک تابوت است. با ابعادی دقیقا برای او و عرض اندامی‌نیست درونش و نهایت او را، چرخاندن اندک مقداری گردن و خیره شدن به جای تختِ چوبِ تاریک بالای سرش، به یک سمت دیگر، همان جنس، همان فاصله و همان حالت. بازتاب نفس‌هایش ک به شماره افتاده می‌خورد به محیط بسته و بر می‌گردد توی صورتش و گرمایش را حس می‌کند و حالش بهم می‌خورد. حس خفقان می‌دهد و انگار ریه‌هایش از ترس تمام شدنِ اکسیژن، تمامِ هوای آنجا را می‌خواهد یکجا ببلعد.

ست پدر و پسر | نکات ست کردن لباس و 30 مدل ست شیک
بازدید : 258
دوشنبه 3 فروردين 1399 زمان : 2:38

هزاران گنجشکِ کوچک با شروع صبح، آواز می‌خوانند و آسمان این تولد را با نسیمی‌سرد تبریک می‌گوید اما .. غافل از آنکه تولدِ روز جدید توهمی‌بیش نیست و خورشید هیچگاه، هیچ هنگام از افق بالا نمی‌آید و حتا، شکلِ دایره وار و لرزان و در حالِ سوختنش آنسوی دریاها ک از میان دو انطباق آبی، آسمان و دریا بالا می‌آید واقعی نیست. یک تصویر است. تصویری ک با مولکول‌های چشم می‌بینیم و با خودآگاهی مادی درکش می‌کنیم. و فیزیک می‌گوید این تنها، شکستِ نور است. به هنگامِ عبور از جو و آن خورشید، هیچوقت اصلا آنجا نبوده است. و دنیا نه به دورِ ما، ک ما به دور جسمی‌سوزان در گردش و خود نیز، به همراهِ اجرامی‌حتا سنگین تر از زمین، درونِ کهکشانی سرگردان به همراهِ مجموعه‌‌‌ای از کهکشان‌هایی سرگردان، در حالِ چرخش تحتِ قانونِ گرانش جسمی‌سنگین ک نیوتن آن را گفت، می‌چرخیم و آنقدر اعداد هست ک نشود گفت .. ترکیدنِ یک بغض کجای این جهان جای می‌گیرد؟

ست پدر و پسر | نکات ست کردن لباس و 30 مدل ست شیک
بازدید : 473
پنجشنبه 21 اسفند 1398 زمان : 2:01

پسر بچه کنار تخت ایستاده بود و اگر دلتان می‌خواهد از افکارش بدانید می‌گوییم ک داشت فکر می‌کرد، تختش با احستاب پایه و تشکی ک رویش هست تا به زیر زانوانش می‌رسد نهایتا و از سطح زمین تا قسمت زیرین تشک نمی‌تواند بیشتر از یک وجب و نیم ارتفاع داشته باشد پس، اگر هیولایی آن زیر هست، موجود کوچکی باید باشد. پسرک داشت فکر می‌کرد ک اندازه هیولاهای زیرِ تخت متناسب با ارتفاع تخت‌ها هستند و هرچقدر به زمین نزدیک تر ک باشی، کوچک تر هستند و بی خطر تر پس تخت‌های دو طبقه خطرناک ترینِ هیولاها را در خود دارند. همان انسانی ک در طبقه اول می‌خوابد. بعد به نشانه رضایت از نتیجه گیری ـش سر تکان می‌دهد و فکر می‌کند ک چقدر منطقی به نظر می‌رسد.

پیشنهاد سرآشپز برای تعطیلات کرونایی
بازدید : 301
سه شنبه 12 اسفند 1398 زمان : 3:13

هیچگاه به این مقدار بدین احساس، به تنفر از انسان‌ها و صورت‌هاشان دچار نبوده ام و خود نیز درون این قاعده ام. همانقدر انسان و نفرت انگیز و از آن راه نجاتی نیست. توی کوچه‌ها گشتن، زیر قطع و وصل شدن نور زرد رنگ چراغ سایه ام لحظه‌‌‌ای بسط پیدا می‌کند به تمام کثافت‌ها و تاریکی‌های محیط دورم و لحظه‌‌‌ای دیگر تنها اندازه من می‌شود. یا ک ضریبی قابل محاسبه صرفا به سبب فاصله و زاویه‌‌‌ای ک چراغ با من دارد. متاسفانه، اقبال بدی دارم. از آنکه می‌شد این خودآگاهی و من بودنم، درونِ پسری روستایی توی کوهستانی دور افتاده و خلوت قرار بگیرد و از تمام این جوامع متمدن و اشرف مخلوقات به دور باشد. بی آنکه ذهنیتم هنوز شکل گرفته باشد و چشمانم خیلی چیز‌ها را دیده باشند، می‌زیستم. ساده تر، با افکار و دغدغه‌هایی بدوی تر. گذراندن زمستان‌ها را، هم کلام بودنِ صدای باد و سنگ‌ها با گوش‌هایم به جای اصواتِ هواپیماها، ماشین‌ها. به آنکه با خیره شدن به جویبار کوچکی مسخ شوم، از صدایش خوابم ببرد. ابر‌ها را با چشمانم ببینم و حدس بزنم، ک شاید می‌خواهد برف ببارد و هیزم به قدر کافی توی انبارم هست ک یا نه. ک شاید بهتر بود هیچوقت، از غار‌ها در نمی‌آمدیم. بدوی می‌ماندیم. ساده می‌ماندیم.

خون این طلبه شهید کجای دیپلماسی شماست؟
بازدید : 441
دوشنبه 11 اسفند 1398 زمان : 1:41

هیچگاه به این مقدار بدین احساس، به تنفر از انسان‌ها و صورت‌هاشان دچار نبوده ام و خود نیز درون این قاعده ام. همانقدر انسان و نفرت انگیز و از آن راه نجاتی نیست. توی کوچه‌ها گشتن، زیر قطع و وصل شدن نور زرد رنگ چراغ سایه ام لحظه‌‌‌ای بسط پیدا می‌کند به تمام کثافت‌ها و تاریکی‌های محیط دورم و لحظه‌‌‌ای دیگر تنها اندازه من می‌شود. یا ک ضریبی قابل محاسبه صرفا به سبب فاصله و زاویه‌‌‌ای ک چراغ با من دارد. متاسفانه، اقبال بدی دارم. از آنکه می‌شد این خودآگاهی و من بودنم، درونِ پسری روستایی توی کوهستانی دور افتاده و خلوت قرار بگیرد و از تمام این جوامع متمدن و اشرف مخلوقات به دور باشد. بی آنکه ذهنیتم هنوز شکل گرفته باشد و چشمانم خیلی چیز‌ها را دیده باشند، می‌زیستم. ساده تر، با افکار و دغدغه‌هایی بدوی تر. گذراندن زمستان‌ها را، هم کلام بودنِ صدای باد و سنگ‌ها با گوش‌هایم به جای اصواتِ هواپیماها، ماشین‌ها. به آنکه با خیره شدن به جویبار کوچکی مسخ شوم، از صدایش خوابم ببرد. ابر‌ها را با چشمانم ببینم و حدس بزنم، ک شاید می‌خواهد برف ببارد و هیزم به قدر کافی توی انبارم هست ک یا نه. ک شاید بهتر بود هیچوقت، از غار‌ها در نمی‌آمدیم. بدوی می‌ماندیم. ساده می‌ماندیم.

تشکر قلبی رهبری از مدافعان سلامت
بازدید : 369
دوشنبه 11 اسفند 1398 زمان : 1:41

در تمام این سالها همواره یا دوستت داشته ام یا ک تماما افکارم درگیرِ تو، توی هر سکوتِ ناخواسته‌‌‌ای چشم به گوشه‌‌‌ای فرو برده و در خیال پردازی‌هایی دارای سمت و سویی کاملا جهت دار به سمتت بغض فرو خورده ام یا ک به آرزو‌های شیرین لبخند گشوده ام. هر چند تلخ، و دور افتاده از تمام خود بودن‌هامان اما .. صادقانه بود. و عاقبت هم اکنون ک می‌نگارم این خداحافظی را، در بی خبری و اضطرابِ کهنه‌‌‌ای نشسته ام و برایت دیکته می‌کنم این‌ها را. چیزی نیست ک برایت بخواهم به جز سلامتی و روانی شاد، و اگر چه شادی نباشد تنها سلامتیِ خالی آرزو می‌کنم. و فکر نمی‌کنم، بتوانم .. هیچکدام از این‌ها را مقابلت خیره به آن چشم‌ها بگویم و بعد بروم. ک همچنان هم ک می‌بینمت اختیارم از دست می‌رود و پاهایم شل می‌شود ولی .. مثلِ حقیقت‌های زجر آوری ک راه گریزی از آن‌ها نیست، این نیز چنین است و اکنون حال اینجاییم: در انتهای انطباق دو امتداد آبی.

تشکر قلبی رهبری از مدافعان سلامت
بازدید : 436
دوشنبه 11 اسفند 1398 زمان : 1:41

اهمیت ندارد چ می‌نویسم و صرفا یکهو، اینجا نشسته ام و با ریتمِ موسیقی دکمه می‌فشارم و حقیقتا صحبت خاصی نیست. برای دفعات بسیار تحت عناوین مختلف اینجا گفته ام چیز‌ها را. دیشب وقتِ خواب، پشتِ پلک‌هایم ساعت‌ها با تو دعوا کردم. اگر نمی‌دانی چرا و تعجب می‌کنی همچنان، فکر می‌کنم بهتر است ندانی هیچوقت و از من هم نپرس چون شاید قسمتی از مشکل دقیقا همین است. به هر حال، سلام. پشت شیشه اتاقم برف می‌بارد و این پست از معیار‌های من آنقدر دور هست ک توی خواب آلودگی نگذارمش. پشت شیشه اتاق حتا الان هم برف می‌بارد. مثلِ همین موقع‌ها پارسال ک همینقدر تنها بودم با نبودنت، ک هستم حالا با این شبحِ بودنت. شکایتی نیست، از آن روز‌هایی ک این غم سنگین می‌نمود سالها گذشته است و این روز‌ها می‌گذارم نفسم روی شیشه اتاق بخار کند تا وسعت دیدم از دست برود، ک نفهمم کسی نیست آن بیرون برای به انتظارش نشستن و امید داشتن. سپری می‌کنم زمستان را و لعنت به بهاری ک حامل اخبار دروغ است. اینجا برای هیچ، کسی به انتظار نمی‌شیند و اگر چه هنوز توی بخاری ـم آتش هست اما نه برای انتظاری ک به خود خوانی ـش. صرفا هوا سرد است. سالهاست ک اینطور است.

فرمان آباده باش فرمانده

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 8
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 248
  • بازدید کننده امروز : 249
  • باردید دیروز : 412
  • بازدید کننده دیروز : 413
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 832
  • بازدید ماه : 862
  • بازدید سال : 1310
  • بازدید کلی : 4187
  • کدهای اختصاصی