چشمانش را باز میکند و انگار پشت پلکهایش پلکِ دیگری باشد. تاریک است و مطلقا هیچ، معلوم نیست. دستانش را توی فضایی ک از ابعادش درکی ندارد دراز میکند و میخورد به تختهای چوبی ک از هر طرف انگار او را گرفته است. این یک تابوت است. با ابعادی دقیقا برای او و عرض اندامینیست درونش و نهایت او را، چرخاندن اندک مقداری گردن و خیره شدن به جای تختِ چوبِ تاریک بالای سرش، به یک سمت دیگر، همان جنس، همان فاصله و همان حالت. بازتاب نفسهایش ک به شماره افتاده میخورد به محیط بسته و بر میگردد توی صورتش و گرمایش را حس میکند و حالش بهم میخورد. حس خفقان میدهد و انگار ریههایش از ترس تمام شدنِ اکسیژن، تمامِ هوای آنجا را میخواهد یکجا ببلعد.
با دست به دیوارهها میکوبد، با تمام قوا و زور بازوان و حتی زانوهایش تخته چوب بالای سرش را فشار میدهد اما تکان نمیخورد و آهنگِ تصادمِ ضربات حتا امید به فضایی خالی پشتِ چوبها نمیدهد. از تلاش دست میکشد. برای یک لحظه انگار تمام ابدیت روی سرش ریخته باشد و ثانیهها شلاق میشوند و بر اعماقِ مغزش میکوبد. و ذهنش خیال پردازی میکند و تحریف، در بر میگیرد تمام خاطراتش را. و تمام احساساتی ک از سر گذرانده است را لحظهای به تنفر به یاد میآورد ک چگونه اینطور تنها مانده است. و ناگاه صدایی از اعماق سرش به او میگوید:"تو را سالهاست ک اینجا، دفنت کرده اند و دوست داران قدیمیـت هم دیگر نمیآیند و سر نمیزنند به این جسد. فراموش شدهای و رها، دور انداخته شده به زیرِ خاک. لبخند بزن بدین تاریکی، لبخند بزن بدین ابدیتِ منحوس." و چشمانش میچرخد درون حدقه و فراتر نمیرود از این چارچوبِ قاب سیاه. با خود فکر میکند، ک زندگانی را از او گرفته اند و به دنبال آن هم حتا مرگ را .. از هوش میرود.
در خواب میبیند ک به درون برکهای خون آلود قوز کرده است و از مردمک چشمهایش، خونابهای آویزان است. خونابهای دوخته شده با نخی از جنس فاصلهها، کشیده شده به سمتِ جایی آنقدر دور .. و بلند میشود دود از سرش و بخار سردی از عرقهایش روی پوست. ک یک نوای حیوانی میرسد به گوش، از توی سینه اش، یک تپش نا منظم شیطانی. قوز کرده به درون برکهی خونالودِ آرزو و عریان، بی تعلق نسبت به زمین است و جدا شده از تمام اینها، میل دارد با ستارهها حرکت کند. اما از مردمکِ چشمان او، یک نخ خیس از خونابهی درون تا به سایهها و خاطراتِ قدیم کشیده اند و پلکهایش مرده اند. بخار میکند محیطِ پیرامون توی سرمای سینه اش و خشکش زده است، و نخی مدام با هر قدم از چشم، از مغز، از جایی توی قلب .. از تمامِ وجود و روح و انسانیتش ریسیده میشود و بیرون میزند دیوانگی از توی شقیقه اش. و این برکه مدام از خون پر میشود و بالا میآید و پر میکند دورش را. و زمین گود میشود و فرود میبرد در خود او را. و خونِ ناپاک و پلید، شیاطین را بیدار میکند و میآیند بالای سرش توی گودال. آتش بالا میگیرد، دور سرش شروع میکنند به چرخیدن. و میرقصند شیاطین، میرقصند از حال بدش تا ابد.
بیدار میشود. حال توی یک اتاق است و آن را به یاد نمیآورد. دچار این احساس ک ساعتهاست بی پلک زدنی، به سنگ قبر توی اتاق خیره مانده است. زندانش بسط پیدا کرده و دیوارها عقب تر رفته اند. غیر نور زردِ بد رنگی ک از زیر در پوسیده اتاق به داخل رخنه کرده باقی قسمتها همچنان تاریک است. برای او، فقط میشود خیره ماند به پوسیدگیِ چوب زیر در، یا ک به دقت زیر نظر گرفتن سایههای بی صدایی ک آن بیرون گهگداری رد میشود. میشود به دقت دید، رنگِ عجیب چیزها را. حرکتِ ذراتِ سفید غبار توی هوای ساکن و کهنه پیرامون را. و گوش سپرد ک چطور سنگها، دیوارها و ترکها گاهی، حرف میزنند. صدا میدهند. درک میکند تمام اینها را و جزئی از دنیای پشت پلکهای نیمه بازش میشود. بعد از آنکه مدتی طولانی، ک بی صدا مثلِ تمامِ آن اشیای بی جان و دیوارها درون شیب ملایم زوال سر میخورد، کلماتِ روی سنگ قبر، به درون چشمهایش میتابد و معنا میدهد: بیدل آوازه خوان.
بعد از گذر ساعتها و نشستن به درون سایهها، حس میکند ک دستی نامرئی به روی افکارش پودر تاریکی میریزد و سایهها در خود او را حل میکنند. و در خلسه فرو میرود و میبیند چیزهایی را ک دگر از یادش نمیرود. همچون لکهای غلیظ و سیاهی ک روی مغز چکیده باشد و دگر پاک نمیشود. توی خلسه اش، تجسم ترسناکی هویدا میشود ک از چشم گشودن بدان میترسد. چرا ک میترسد تاریکیِ خیالاتش به تاریکی اتاق کشیده باشد و تمامِ آن هیولا واقعی شود. ک میبیند، هیبتِ کوچک و قوز کرده خودش را ک روی زانوانش نشسته است و غرق در خواب آلودگیها، میافتد مدام سرش از روی شانه اش و پلکهایش سنگین تر از دریاها شده است. و پشتِ او، تجسمِ زشتِ "هیچ" و آن احساسی ک در دل زنده میکند حسرت را، به قدی بلند استوار ایستاده است و او ک از هوش میرود، هیولا به تمسخر لبخند میزند. لبخند میزند و سایههای دورشان پر رنگ تر میشود.
حواسش ک بر میگردد میبیند ک روی زمین افتاده است و درب مقابلش باز است و درون آن، یک تونل است با دیوارههایی خاکستری رنگ و سقفی ک ارتفاع کمیدارد. از دور، از جایی در انتهای دالان انگار آتشی میسوزد. آتشی با نوری زرد و نارنجی رنگ ک سایههای محیط را میرقصاند و از همان سمت، صدای طبل زدنِ خفیفی میآید. با یک احساس ناگریز، به سمت آتش کشیده میشود اما، قامتش راست نمیشود و همانطور روی شکم، به سمت نور میخزد. و هر چ ک بیشتر پیش میرود انگار ک به درونِ سراشیبی افتاده و زمان ریتمِ تندی به خود میگیرد و صدای ضرباتِ روی طبل هم سریع تر میشود. آتش بالاتر میرود و صدایی توی سرش به او میگوید:" برای گذر از دروازه تاریکی، باید روی شکمهاشان بخزند."
به آتش میرسد. در هم آمیختگی تاریکی و نور کم و سایهی شعله هیزم، و فکر میکند به مرگ یک تکه چوب بعد از مرگِ درخت، بعد از مرگِ .. و ناگاه مقابل آتش انگار ک در حال تعظیم کردن باشد. و سایههای دورش پر رنگ تر میشوند و به حرکت در میآیند. و او میبیند ک شیاطین با صدای محکم ضربات روی طبل، بالا و پایین میپرند و به دور بدنِ خمیدهی او میرقصند. و ریتم آهنگ بیمارشان او را در خود میکشد و انگار هر لحظه زمین سنگین تر میشود و او به داخلش فرو میرود. و همراهشان به تهِ دره .. و او همراهشان به تهِ دره و این سرنوشت همین است ک هست ک باید باشد. و میرقصند دورِ او، و آتش بدنشان را قرمز تر از قبل نشان میدهد و سایههاشان روی صورتش میافتد. و دور او میرقصند هماهنگ به یک ریتم، و زمین فرو میرود او هم به داخلش. و این دره تمامیندارد ک ندارد ک ندارد و او کنجکاو است بداند، تا چقدر از سقوط کردنش شیاطین میمانند ک برقصند ..
صدای طبلها قطع شده است. چشمانش را باز میکند و انگار پشت پلکهایش، پلکِ دیگری باشد. تاریک است و مطلقا هیچ، معلوم نیست. دستانش را توی فضایی ک از ابعادش درکی ندارد دراز میکند و میخورد به تختهای چوبی ک از هر طرف انگار او را گرفته است. تابوتش را به یاد میآورد ک ناگاه، تخته چوب بالای سرش کنار میرود و بعد از سالها، نور واقعی به داخل چشمانش میتابد. دستش را بالا میآورد و مقابل چشمانش ک تحمل حضورِ دوباره نور را ندارد میگیرد ک پیکری ناگاه هویدا میشود و بین او و روشنایی میایستد و سایه اش روی صورتِ او میافتد. پیکری ک هیبتی آشنا دارد و او را پیش تر در خلسههایش دیده است. هیبت به او لبخند میزند. لبخند زشت و قرمزی دارد ک از توی سایهها هم معلوم میشود. و همزمان ک دستهایش مثل لبخندش از هر طرف به محیط بسط پیدا میکند، پیکر دستور میدهد:
و اینک بلند شو!
ای آن بازگشته از دنیایی ..
ک نمیرسد بدان هیچ نوری!
برخیز و برایم .. بر این کُمِدی،
آوازِ مرگ بخوان ..